قلبی مثل بادبزن(قسمت چهاردهم)   2010-05-07 16:22:37

این شد که ما, من و مهوش به معجزه ی عشق پی بردیم. طناز دلبسته ی ترلی شده بود. مهری که ترلی به دل طناز انداخته بود غیر قابل پیش بینی نبود. مشکلات طناز یکی پس از دیگری حل می شد. نمی شد گفت معامله ای بینشان شکل گرفته بود, بلکه می شد آنرا به حساب یک حق شناسی گذاشت. طناز آدم دیگری شده بود .غمی دیگر نداشت و سرخوش از اینکه تکیه گاهی دارد و می تواند بدون دغدغه از زندگی و جوانیش لذت ببرد, برای عاشق نادیده دلبری می کرد. طناز می دانست ترلی حضور دارد. حضور ترلی رادر همه جا, کنار خود حس می کرد, و عجیب اینکه این حضور ناراحتش نمیکرد. طناز اعتماد بنفسی را که از این حضور در خود می یافت دوست داشت. تا بحال کسی این همه به او ارزش نداده بود, این همه او را نستوده بود, وتا به این اندازه در زندگی, خود را مورد علاقه ی یک موجود دیگر حس نکرده بود. برای طناز زندگی زیباتر شده بودو شروع کرده بود به شکفتن. شکفتن و بال و پر درآوردن از دوست داشته شدن به وسیله ی عاشق ندیده ای که حتی نمی توانست تصور کند که قدش از زانوی خودش هم بالاتر نمی رفت.
من و بلور خانم کم کم توانستیم به هم اعتماد کنیم. مدرسه ها باز شده بودند. من هر صبح سری به زیرزمین میزدم و بلور را در خواب برروی همان تخت چوبی که حالا دیگر لخت بود می یافتم. بلور با هر خروپفی که می کرد نیم متر از تخت فاصله می گرفت و دوباره باز می گشت. صحنه ی خنده داری بود. پس از آن با مهوش به مدرسه می رفتم. مهو ش مشقهایش را می داد جنها برایش بنویسند ولی بلور حوصله نداشت, با اینکه برایش مثل فوت کردن به پری بود ولی حریفش نمی شدم که نمی شدم. برای بلور بی وفایی ترلی مثل زخمی دردناک بود. زخمی که حالا دیگر می رفت تا کهنه و عمیق شود و حسادت, آن حسادت جن مابانه هنوز در دلش غوغا می کرد. ما منتظر طغیان این سرخوردگی بودیم وحالا دیگر که می دانستیم بلور هم دلبسته ی ترلی است مشکل دو تا شده بود.
یکی از روزهای بارانی آبانماه, پسرکی از کوچه بالایی ما کتک مفصلی از دو دست نامرعی خورده بود که فقط من و مهوش می دانستیم از کجا آب می خورد, که پسرک سر کوچه ی ما مزاحم طناز شده است و متلکی نثارش کرده است. و یکی از شبهای سرد و برفی آذر ماه مردکی که هنوز مزاحم گاه وبیگاه طناز بود شب را در جوی کوچه ی ما بروز رسانده بود. وطناز با سرافرازی و شوخ طبعی مخصوص آن روزهایش برای ما از گوشمالی سرهنگ و ترفندهای موذیانه ی ترلی در مورد او داستانها می گفت.
طناز هرگز نخواست بداند به بلور در این شبهای سرد سرخوردگی چه می گذرد؟ وهرگز حتی دقیقه ای به قلب عاشق بلور که می تپید با سرعتی دیوانه وار می تپید, به طوری که مثل بابزنی به چشم می آمد فکر نکرد.

ادامه دارد...
قسمتهای قبلی را در صندوق خانه زیر عنوان من و جنهایم بخوانید.


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات